اليناالينا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

الیناگلینا

تولد

  بعد از ظهر جمعه ٠٨/٠٦/٩٢ هفته گذشته دقیقاً این ساعت رفتیم تولد صبا (1 شهریور).من و بابایی متولد1 شهریوریم و صبا جون هم 2 شهریور .که امسال عمه نرگس تصمیم گرفت براش تولد بگیره و برای اینکه مامان هم بتونه از اول جشن حضور داشته باشه یه روز زودتر یعنی جمعه برای صبا جون جشن گرفت.خیلی خیلی خوش گذشت و روز خیلی خوبی بود .در واقع تولد مامان و بابا بود. عزیز دلم من هم صبح که بیدار شدم یه کیک و دایی جون هم یه معجون خوشمزه درست کرده بود واسه خودمون یه جشن کوچولو گرفتیم.  تولد صبا به پیشنهاد من تم پرنسسی بود چون صبا خیلی دوست داره.کلی با عمه نرگس گشتیم تا بشقاب و لیوان از بازار پیدا کردیم و ریسه هاش را هم با مقوای رنگی درست کرد...
25 شهريور 1392

عروسی سپیده جون

  عکسای عروسی سپيده جون٢٠/٠٦/٩٢ عزيزان:معين،صدرا،الينا،زهرا،ساغر  خوشگلا:صدرا،الينا،معين  مبینا جون ایلیا و الینای نازم     عروس ي سپيده جون چهارشنبه بود و ماماني مجبور بود مرخصي بگيره .منم از قبل يادم رفته بود وقت آرايشگاه بگيرم و يه هفته مونده به عروسي يادم افتاد كه ديگه دير شده بود و بهم وقت ندادن.اين شد كه از عمه زهرا خواهش كرديم كه بياد خونمون و موهاي مامان و خاله ها را درست كنه كه زحمت كشيد اومد و خيلي هم خوب درست كرد.عروسيشون باغ گلسار بود و مهمونهاشون هم خيلي زياد نبود .در كل عروسي خيلي خودموني بود و خوش گذشت .دختر مامان كه از اول تا آخر وسط بود و موقع رقص...
25 شهريور 1392

روز دختر

  خداوند لبخند زد دختر آفریده شد!     مهربونم امروز روز توست،امیدوارم از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری و به تمام خواسته هاو آرزوهای زندگیت برسی . دختر ، خاطرات شاد گذشته، لحظات خوش حال و امید آینده است. دختران فرشتگانی هستند از آسمان،برای پر کردن قلب ما با عشق بی پایان. روزت مبارک عشقم.  ١٦/٠٦/٩٢ ...
19 شهريور 1392

شیرین و شیطون

دختر ناز نازي من اين روزا يه كم لجباز شدي و با من لجبازي مي كني نق مي زني و خيلي بهونه گيري مي كني و به هر چيزي گريه مي كني با اينكه مي دونم اقتضاي سنته اما واقعا ناراحت مي شم موقعي كه با من بد اخلاقي مي كني . تا بهت مي گيم :الينا مثلا چرا اين كار را كردي زود يه قيافه ابرو گره به خودت مي گيري و با عصبانيت و تهديد بهمون مي گي:ناراحت مي شم مي رم خونمون اااااااااا. اونرو بابا كلاه دايي را گذاشته سرش تو هم اومدي مي گي .سلام آقاي پليس ني نيم گمشده.بعد كلاه را من از بابايي گرفتم كه من پليس بشم با من بازي كني.از من كلاه پس گرفتي و دادي به بابا .تو پليس نيستي آخه مامان من بزرگه تنبله. يه شب هم موقع خواب به زور بردمت دستش...
16 شهريور 1392
1